با مادرم به ویترین طلافروشی خیره شده بودیم. ویترین مغازه پر بود از طلا و جواهرات قشنگ و جورواجور. مادرم با لبخند نگاهم کرد و وارد مغازه شد. اما من خیره به طلاها پشت ویترین ماندم. انتخاب کردن کار سختی بود. همه طرحها و مدلها چشمگیر و زیبا بودند اما...


گردنبند مادرم که تازه وارد ویترین شده بود،از همه زیباتر بود...



دسته ها : داستان ادبی
يکشنبه دوازدهم 8 1387
X